تمام زندگیم دخترم
عزیم دلم آرام جانم زندگی من امیدم روحم همه ی هستی من...دوستت دارم امروز تو دندانپزشکی نزدیک دوساعت ازت دور بودم،چه لحظات سختی برمن گذشت،یهو یادم اومد که بابایی خسته است چون شب قبلش تا صبح بیدار بود و من تو رو سپرده بودم دست بابایی،پیش خودم گفتم نکنه تو پارک یا خیابون ازت غافل بشه و تو گم بشی و چون من هم مثل هزاران مادر دیگه همیشه دلواپسم در یک چشم به هم زدن تا تهش رفتم که نکنه گم بشی و گیر این بچه دزد ها بیافتی و تواین سرما ببرنت پشت چراغ قرمز و بهت غذا ندن و بدون مامان نتونی بخوابی و گریه کنی و اون ها تو رو بزنن و ... حتی یادآوری این فکرها عذابم میده،اینها رو هیچکس نمیتونه بفهمه بغیر از یه مادر،که چ...
نویسنده :
مامان و بابا
15:09